زَرنوشت

روزنوشت های زهرا مهاجری

زَرنوشت

روزنوشت های زهرا مهاجری

  • ۰
  • ۰

روزنوشت14

چند وقت پیش یکی از معتادهای ترک کرده، داستان تصمیم جدی اش برای ترک را تعریف می کرد. می گفت اوضاعم خیلی بد بود. همه چیزم را از دست داده بودم. خانه، زندگی، خانواده، کار... کارم به کارتن خوابی و جوب های خیابان ها کشیده بود. هر روز که از خواب بیدار می شدم نمی دانستم آن روز به خماری می گذرد یا نئشگی. چیزی برای زدن و خوردن و در نهایت زنده ماندن گیرم می آید یا نه. یک شب از همین شب های پیشروی به سوی نابودی، آن قدر هوا سرد شد که حس می کردم هر لحظه خون در رگ هایم منجمد می شود و قلبم می ایستد. هیچ راهی برای گرم کردن نبود. کمی آن طرف تر از جایی که نشسته بودم، یک سگ خوابیده بود. رفتم طرفش و کنارش دراز کشیدم و در آغوش کشیدمش و با گرمای تنش گرم شدم و هر چقدر تقلا کرد که برود نگذاشتم. صبح که بیدار شدم هوا گرم شده بود و سگ هم رفته بود...

می گفت صبح وقتی به حال دیشبم فکر کردم و خودم را در کنار آن سگ تصور کردم، نتوانستم آن وضع را تحمل کنم. عزمم را جزم کردم و ...

پ.ن: گاهی در زندگی باید یک همچین تلنگرهایی به آدم بخورد؛ حتی اگر آن تلنگر، "تلنگر سگی" باشد!

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.