حمید آخوندی را با این که سالها با پدر دوست بود یکی دوبار بیشتر از نزدیک ندیدم. آخرین بار دو سه سال پیش بود که به خواست پدر، با او درباره ناگفته های برنامه "صندلی داغ" به گفتگو نشستم.
این تهیه کننده سینما خاطرات زیاد و جالبی داشت. هم از عالم سینما، هم تلویزیون، هم دوران دفاع مقدس...
یکی از خاطره هایی که آن روز از جنگ تعریف کرد خوب در ذهنم مانده:
"در عملیات خیبر وقتی وارد جزایر مجنون شدیم، تقریبا روز دوم یا سوم بود که اوضاعمان بد شد. من مجروح شدم . وضعیت خوب نبود و می دانستیم که کسی سراغ ما نمی
آید. آرام آرام بلند شد و بادگیری که تنم بود را دور کمرم به شکل دامن بستم. در یکی از کانال ها شروع کردم به حرکت. به جایی که رسیدم که قایق ها منتظر بودند مجروح ها را منتقل کنند. دیدم که تعداد زیادی از مجروح ها را که حال بسیار بدی داشتند چیده بودند تا امدادگران با قایق یا هلیکوپتر سر برسند. همان جا می شنیدم که مجروح ها، با بچه های سالم صحبت می کردند و از اوضاع بدمان در خط مقدم می گفتند. روحیه بچه ها داشت خراب می شد. قرار بود به خط بروند و حال روحیشان با دیدن زخمی ها و شنیدن حرف هایشان به هم ریخته بود.
باید کاری می کردم تا حال و هوای بچه ها عوض بشود. آن زمان آقای اکبر عبدی یک برنامه ای داشت با اسم بازم مدرسه م دیر شد. تنها چیزی که آن لحظه به ذهنم رسید این بود که چون شباهت ظاهری هم به او داشتم، ادای او را دربیاورم. وقتی توجه بچه ها را به خودم جلب کردم، برای روحیه دادن بهشان با همان بادگیری که به شکل دامن برای خودم درست کرده بودم شروع کردم به حرکات موزون انجام دادن. کلا حال و هوا عوض شد و از ناامیدی چند دقیقه قبل خبری نبود.
بعدها به خاطر آن رقصیدن برای ما پرونده تشکیل دادند و به دادسرای نظامی آمدیم. می گفتند چرا در جنگ حرکات شنیع انجام دادید. برایشان توضیح دادم که آن گردان را من با همان حرکات نجات دادم. قانع شدند."
امروز، حمید آخوندی از بی دوستان و خانواده اش رفت. ان شاالله کارهای خیری که کرده، دستگیرش شود و با اولیاء خدا همنشین باشد...
پ.ن: قسمتی از مصاحبه ام با او، همان سال اینجا منتشر شد. بخوانید؛ خالی از لطف نیست. در زمان خودش رکورد کلیک همه مطلب هایی که تا آن موقع نوشته بودم را شکست!