زَرنوشت

روزنوشت های زهرا مهاجری

زَرنوشت

روزنوشت های زهرا مهاجری

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زرنوشت» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روزنوشت 23

❗️رییس جمهور روحانی، از وزیر جدید دادگستری خواست تا سر و سامان دادن به وضعیت حقوق بشر و حقوق شهروندی را در اولویت هایش قرار دهد؛ چیزی که در قانون، از وظایف این وزارتخانه تلقی نمی شود.


❗️این در حالیست که هنوز گزارش ها علیه ایران در زمینه حقوق بشر منتشر می شود و اوضاعمان در دنیا از این لحاظ خوب نیست.


❗️اما آیا این وظیفه جدید به وزارت دادگستری می تواند به وضعیت فعلی حقوق بشر و حقوق شهروندی کمک کند؟

نظرات کارشناسان را بخوانید... 

http://www.khabaronline.ir/detail/701559/society/judiciary


  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 22

یکی به این مادران خوش ذوق، با استعداد، شیک، امروزی و با پشتکاری که توانسته اند با صرف هزینه های زیاد مادی و معنوی کودک خردسالشان را در فضای مجازی به شهرت برسانند و از او یک سلبریتی با صدها هزار فالور بسازند و در ادامه اسپانسر از آتلیه های مختلف گرفته تا مزون لباس کودک برای صفحه کودکشان جذب کنند و پول های آنچنانی به جیب بزنند بگوید که کاری که انجام می دهند، تفاوتی با کاری که پدر و مادر معتاد یک کودک فال و گل فروش سر چهار راه می کنند ندارد و برای هر دو نوع #کودک_کار به یک اندازه باید دل سوزاند...

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 19

طرح توزیع مواد مخدر دولتی هم از آن سنگ های بزرگ بود که نشانه و علامت نزدن اند! ولی انصافا موافقان طرح هم حرف های خوبی داشتند برای گفتن. از برآورد نظرات هر دو طرف این طور می شود نتیجه گیری کرد که توزیع مواد مخدر دولتی، یکی از کارهاییست که با اولویت کمتر نسبت به کارهای دیگر، باید در زمینه مواد مخدر انجام شود. البته با ساختار مناسب و برنامه ریزی برای جوانب و حواشی آن.

این گزارش به نظرات موافقان و مخالفان پرداخته. بخوانید.

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 18

کمتر کسی را دیده ام که مانند مه لقا ملاح، بانوی محیط زیست ایران، تا این حد و تا این سن و سال دغدغه محیط زیست داشته باشد و دلش برای این مسائل بتپد.


سه سال پیش برای اولین بار با او گفتگو کردم و حرص خوردنش برای وضعیت فعلی محیط زیست را از نزدیک دیدم و دیدم که چطور در نود و هفت سالگی هر چه توان دارد به کار گرفته تا اندکی اوضاع محیط زیست را بهبود بخشد. خانم ملاح، مهربان بود و صمیمی؛ گرم و جذاب. طوری که چهارساعت تمام توی آن خانه رویایی اش نشستم و حرف هایمان تمام نمی شد!


همان سه سال پیش، اطرافیانش خیلی دلشان می خواست جشن تولد صدسالگی او را بگیرند. خودش می گفت به آن روز نمی رسد. رسید. دیروز برایش تولد گرفتند؛ تولد صدسالگی. صدسالی که اقلا هشتاد سالش صرف محافظت از محیط زیست شده. حیف که امثال او را دیگر نداریم.


پ.ن: گفتگویم با این بانوی کهنسال، حاشیه های پررنگ تر از متنی داشت که اگر عمری باقی بود، آن ها را خواهم نوشت. چیزهایی که برای انتشار در رسانه، یا  خط قرمز بود یا کم اهمیت و بیشتر شبیه به حرفهای در گوشیِ او بود به من. اما گفتگوی منتشر شده در روزنامه را در این لینک می توانید بخوانید...


کانال تلگرام

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت14

چند وقت پیش یکی از معتادهای ترک کرده، داستان تصمیم جدی اش برای ترک را تعریف می کرد. می گفت اوضاعم خیلی بد بود. همه چیزم را از دست داده بودم. خانه، زندگی، خانواده، کار... کارم به کارتن خوابی و جوب های خیابان ها کشیده بود. هر روز که از خواب بیدار می شدم نمی دانستم آن روز به خماری می گذرد یا نئشگی. چیزی برای زدن و خوردن و در نهایت زنده ماندن گیرم می آید یا نه. یک شب از همین شب های پیشروی به سوی نابودی، آن قدر هوا سرد شد که حس می کردم هر لحظه خون در رگ هایم منجمد می شود و قلبم می ایستد. هیچ راهی برای گرم کردن نبود. کمی آن طرف تر از جایی که نشسته بودم، یک سگ خوابیده بود. رفتم طرفش و کنارش دراز کشیدم و در آغوش کشیدمش و با گرمای تنش گرم شدم و هر چقدر تقلا کرد که برود نگذاشتم. صبح که بیدار شدم هوا گرم شده بود و سگ هم رفته بود...

می گفت صبح وقتی به حال دیشبم فکر کردم و خودم را در کنار آن سگ تصور کردم، نتوانستم آن وضع را تحمل کنم. عزمم را جزم کردم و ...

پ.ن: گاهی در زندگی باید یک همچین تلنگرهایی به آدم بخورد؛ حتی اگر آن تلنگر، "تلنگر سگی" باشد!

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 10

اگر بخواهم برای چیزی که الان می خواهم بنویسم تیتر بزنم، قطعا عبارت "دهه هفتادی های شگفت انگیز، دهه هشتادی های ترسناک" را انتخاب خواهم کرد.

نمی دانم بازی کلش آو کلنز را می شناسید یا نه؛ از آن نوع بازی های آنلاینیست که امکان چت کردن را هم به اعضا داده. در این یک سال و خرده ای که به جنگ قبایل پیوستم تا به الان، چیزهای عجیب و غریب زیادی دیدم اما هیچکدامشان شگفت انگیزتر از آشنایی با نسل پیش رو نبود. در این بازی، تک و توک از نسل خودم پیدا می شود. دهه شصتی های بخت برگشته ای که همچنان برای بقا و سیر کردن خودشان و زن و بچه شان می جنگند و در خلوتشان وقتی خیلی روزگار سخت گرفت، به این فکر می کنند که نسل سوخته اند...

دهه هفتادی ها اما در بازی کم نیستند. رفتار و حرف زدنشان شباهت خیلی زیادی به دهه شصتی ها دارد و هنوز می شود در کلماتشان احترام و حتی خجالت را پیدا کرد. خیلی زود صمیمی نمی شوند اما راحت حرف می زنند. کوچکترین هایشان در سال های پایانی نوجوانی است و طبق اقتضای سنشان به دنبال شیطنت هستند و پیدا کردن یار! زود دل می بندند و با اولین بی محلی شکست می خورند و بعد از گذشت یک دوره کوتاه، دوباره به حالت اول برمی گردند و دوباره عاشق می شوند و ...

یادم می آید پارسال، یک میزگرد درباره همین دهه هفتادی های شگفت انگیز برگزار کردیم. دو تا جامعه شناس و یک وکیل حاضر در میزگرد، با نظر ما درباره این که دهه هفتادی ها عجیبند هم عقیده بودند. همان جا هم مطرح شد که این نسل، انگار زندگی را خیلی جدی نگرفته. انگار سختی نکشیده و مزه تلخ شکست برایش بی معنی است! وکیلی که در میزگرد حضور داشت می گفت دهه هفتادی ها زود عاشق می شوند و بلافاصله عشقشان به ازدواج می انجامد و به همان سرعت هم به این نتیجه می رسند که طرف به دردشان نمی خورد و طلاق! چیزی که در بین دهه شصتی ها و قبل از آن به دلیل قبح هایی که داشت کمتر دیده می شد و کم بودند آدم هایی که با یک غوره سردیشان کند و با یک مویز گرمیشان. جامعه شناس ها هم از دلایلش گفتند که پیشرفت تکنولوژی، یکی از آن دلایل بود...

این نسل شگفت انگیز، با توجه به ازدواج های زودهنگامشان دارند کم کم دارند پدر و مادر می شوند و نمی توانم تصور کنم بچه هایی که تربیت می کنند قرار است چه طوری بشوند.

برگردیم به بازی! در بازی مذکور دهه هشتادی ها زیادند، خیلی زیاد. شاید هم به نظر من زیاد آمده آن قدر که پررنگ و خاصند! دوازده، سیزده، چهارده و پانزده ساله هایی که وقتی وارد بازی می شوند، منِ سی و دو ساله می ترسم با آن ها حرف بزنم! وقتی حرف می زنند، هیچ ملایمتی در کلماتشان نیست. پررو و بی پروا هستند. خواسته هایشان را بدون خجالت و با اعتماد به نفس زیاد مطرح می کنند و اگر چیزی خلاف میلشان بود، به سرعت واکنش نشان می دهند. کم صبرند و عصبانی. عصبانیتی که متناسب با اتفاقی که برایشان افتاده نیست. فحش هایی که می دهند شرم آور است و بعید می دانم حتی وقتی ده سال از سن فعلی آن ها بزرگتر بودم، بلد بوده باشمشان! همه چیز و همه کس را مسخره می کنند و طوری رفتار می کنند که انگار هیچ چیز در دنیا برایشان مهم نیست جز همین مسخره بازی. اطلاعات علمی و سوادشان به شدت پایین است و با این که سن و سالشان بالا رفته حتی هنوز نه معنی بعضی کلمه ها را می دانند و نه می توانند کلمات را با املای درست بنویسند. از نحوه وقت گذاشتنشان برای بازی هم می توان به این نتیجه رسید که هیچ تفریح، دلمشغولی و کاری جز دست گرفتن گوشی و وقت گذراندن در بازی ها و اپلیکیشن ها (آن هم احتمالا بدون نظارت بزرگتر) ندارند.

این ها همه آن چیزی بود که از دو نسل قبل دستگیرم شده. امیدوارم خیلی هایش درست نباشد که کار آینده سخت خواهد شد...

 

پ.ن: چند وقت پیش همسرم رفته بود مسجد. می گفت وقتی می خواستم کفش هایم را دربیاورم، کمی از نوک کفش روی فرش جلوی مسجد آمد. پسر بچه ای سه چهارساله کنار ایستاده بود و دید که کفش کمی آمده روی فرش. آمد جلویم ایستاد و دستش را به کمرش زد و آمرانه و با صدای بلند گفت: کفشت دیگه روی فرش نیادها؛ بار آخری باشه که بهت می گم. همسرم می گفت قدش فقط کمی از زانویم بلندتر بود! خدا عاقبتمان را با دهه نودی ها ختم به خیر کند!

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 9

 

نیمساعتی می شد که روضه تمام شده بود. همه خانم ها رفته بودند، جز یکی. میانسال بود. روی مبل نشسته بود و چند تا کوسنی گذاشته بود پشتش و با چشم دنبالم می کرد. داشتم کتاب دعاها را از این ور و آن ور اتاق جمع می کردم. نزدیکش که رسیدم، فنجان چای نصفه و نیمه و سرد شده اش را برداشتم و لبخندی تحویلش دادم. گفت: شما دختر صاحبخونه ای؟ سر تکان دادم. گفت: بچه هم داری؟ گفتم: بله. و فنجان را بردم سمت آشپزخانه.

صدایش را بلندتر کرد و گفت: نیاوردیش؟ گفتم: نه. مدرسه ست. چایی بیارم براتون؟

گفت که اگر کمرنگ می ریزم برایش ببرم. چای را تعارف کردم و باز خودم را با جمع و جور کردن دستمال کاغذی های جامانده روی فرش سرگرم کردم.

گفت: من سه تا پسر دارم. به طرفش چرخیدم و باز هم لبخند زدم. گفت: یکیشون ولی رفت. روی نزدیک ترین صندلی نشستم. گفت: دو هفته مونده بود عقد کنه. آه کشید و چادرش را که روی شانه افتاده بود انداخت روی سرش. فکر کردم می خواهد برود. بلند شدم. اما او بلند نشد. همانطور که پایین را نگاه می کرد گفت: دو ساعت قبل از مرگش تلفنی با هم حرف زدیم، گفت زود میام خونه.

نتوانستم ساکت بمانم. گفتم: تصادف کردن؟ نگاهم کرد و دوباره سرش را انداخت پایین: نه. روی ساختمون کار می کرد. از اون بالا افتاد پایین. بلند شدم و خرما تعارفش کردم و گفتم که چایش را بخورد تا سرد نشده. وقتی خواست خرما را بردارد دیدم صورتش خیس خیس است. نزدیکش نشستم. با دستمالی که کف دستش مچاله شده بود بینی اش را پاک کرد.

 گفتم: خدا دو تا پسر دیگه تونو براتون حفظ کنه. دستمال را انداخت توی کیفش. چای را خالی سر کشید و گفت: من وقتی روضه می شنوم، گریه م نمی گیره. فقط برای بچه م گریه می کنم. 

بلند شدم که برایش آب بیاورم. همزمان با من بلند شد؛ کیفش را انداخت روی دوشش و چادرش را روی سر محکم کرد. رفت سمت در. 

گفت: ببخشید که زیاد موندم. 

لبخند زدم. کفشش را پوشید. گفت: می گن چون زیاد براش گریه می کنی، اونور حالش بده. به خاطر همینم هست که هیچ وقت نیومده به خوابم.

در آسانسور را باز کرد و برگشت سمتم و گفت: مادرم دیگه؛ نمی تونم گریه نکنم برای جوونم... رفت توی آسانسور و گفت: فردا هم اگر برنامه باشه میام.

منتظر نماند بگویم فردا هم مراسم داریم یا نه. خداحافظی کرد و در آسانسور رویش بسته شد.

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 8

مثل ایمانی که کفر شخص پیغمبر به بادش داده باشد...


پ.ن: امروز؛ روز جهانی بلایای طبیعی

میزگرد سه چهارساعته مان که پارسال چنین روزی با دکتر زارع عجیب و غریب، دکتر شعاعی بدبین و کمی بداخلاق، دکتر تقی زاده آرام و متین و دکتر ترابی مودب برگزار شد را اینجا بخوانید. اگر همه اش را توانستید بخوانید جایزه دارید :)

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 6


گفت: می دونی اینا که دارن می میرن و می دونن که دارن می میرن، چطوری می شن؟

گفتم: نه!

گفت: یه آرامش بدی توی وجودشون میاد. نگاهشون بدجوری آرومه. خیلی آروم نگاهت می کنن. نابود می کنه آدمو این آرامش...



پ.ن: آرامش همیشه خوب نیست. از آرام شدن های یکدفعه ای بترسید!

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 5

تقریبا هیچ سالی برنامه ماه عسل را نمی بینم. امسال هم همینطور. امشب خیلی اتفاقی نشستم پای برنامه. کلیدواژه ای هم که سنسورهایم را برای دیدن برنامه حساس کرد، "اعدام قاچاقچی مواد مخدر" بود.

شاید برای کسانی که در جریان قانون اعدام به خاطر قاچاق مواد مخدر نیستند، خیلی از ریزه کاری هایی که در حرف های روح الله و رییس زندانش وجود داشت به چشم نیاید؛ اما برای کسی مثل من که روی این موضوع کار کرده و بدون پیش فرض قبلی و صرفا طی تحقیقات به این نتیجه رسیده که قانون فعلی اعدام حتما و حتما باید تغییر کند، حاوی نکات زیادی بود.

نشستن پای حرف خود متهمان و خانواده هایشان، و همچنین نگاهی به آمارها نشان می دهد که درصدبالایی از کسانی که در این رابطه دستگیر می شوند، واسطه ها و حامل های جزء هستند و مجازات اعدام به هیچ وجه نتوانسته از تعدادشان کم کند و بازدارندگی لازم را داشته باشد.

در این که این جرم، یعنی حمل مواد مخدر به هیچ عنوان جرم کوچکی نیست و هر کدام از این افراد می توانند جان خیلی از آدم ها و سرنوشت خیلی از خانواده ها را به خطر اندازند، شکی نیست اما بررسی ها نشان می دهد که اعدام حاملین، بیشتر شباهت به گرفتن ناخن های هیولای چند دست و پا و چند سر مواد مخدر را دارد نه گرفتن جان این موجود خطرناک.

این مصاحبه طولانی را در همین رابطه بخوانید؛ خصوصا آن قسمتی که خواهر یکی از محکومان به اعدام درباره خودش و خانواده اش و برادر محکومش حرف می زند...



پ.ن: لااله الاانت، سبحانک انی کنت من الظالمین...

  • زهرا مهاجری