زَرنوشت

روزنوشت های زهرا مهاجری

زَرنوشت

روزنوشت های زهرا مهاجری

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روزنوشت 12

دو تا خبر که هر دو دیروز مخابره شد آنقدر ذهنم را درگیر کرده که نتوانستم درباره اش چیزی ننویسم. در یکی از خبرها آمده که یک پسربچه ی دوازده ساله سر چندین نفر را در سایت های شرط بندی فوتبال کلاه گذاشته و حالا دستگیر شده و در خبر بعد، یک بچه یازده ساله تحت تاثیر یک بازی خودش را کشته است!

همه مان درباره مضراتی که این فضاها دارند می دانیم و این را هم می دانیم که پیش از ورود هر نوع تکنولوژی به زندگی می بایست اول فهم استفاده از آن یاد گرفته شود؛ همه مان با دیدن بچه هایی که از دو سه سالگی با گوشی و تبلت بازی می کنند تچ تچ می کنیم و با نسل خودمان که بازی هایمان تحرک و فعالیت داشت مقایسه شان می کنیم اما انگار هنوز واقعا مشکل را جدی نگرفته ایم. اتفاق هایی هم که اطرافمان می افتد و از آن ها با خبر می شویم تلنگر جدی بهمان نمی زند و به فکر چاره نمی اندازدمان.

چند وقت پیش که در همین باره با یکی از اساتید دانشگاه مصاحبه می کردم به نکته جالبی اشاره کرد. گفت پژوهشی انجام داده اند روی سی چهل نفر از بچه هایی که خانواده هایشان از غرق شدنشان در فضای مجازی شکایت داشتند. می گفت "فضایی ترتیب دادیم که چند آخر هفته، این بچه ها با پدر یا مادرشان وقت بگذرانند. مسابقه برگزار کردیم، پیک نیک ترتیب دادیم، کوه بردیمشان..."

این استاد دانشگاه می گفت نتیجه ای که این کار داشت این بود که بیش از نود درصد این بچه ها که اغلب در سنین نوجوانی بودند دیگر در طول هفته هم سراغ تبلت و گوشی هایشان مگر در مواقع ضروری نمی رفتند و برای رسیدن آخر هفته ای که بتوانند وقتشان را با خانواده به تفریح و بازی بگذرانند لحظه شماری می کردند.

می دانم سخت است. می دانم همه مشغله دارند و وقتشان پر است. می دانم یک آخر هفته است و استراحت. اما شما را به خدا بیایید سعی کنیم بچه هایمان را از این ورطه تاریک بیرون بکشیم تا قربانی های بیشتری به آمارهای قبلی اضافه نشده. آموزش استفاده از تکنولوژی و ورود به فضای مجازی هم که جای خود دارد.

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

زندگی عزیز، یک مجموعه است با یازده داستان. اتفاق های داستان ها معمولا در شهرهای کوچک می افتد و شخصیت ها، آدم های خاصی نیستند. مونرو در داستان هایش سعی نکرده  قهرمان بسازد. آدم ها از اول تا آخر داستان معمولی می مانند و زندگی معمولی دارند و به نظر می رسد گاهی نویسنده فراموش کرده به غیر از روایت زندگی معمولیشان، برایشان ماجرای خارج از چارچوبی که آن ها را متمایز کند بسازد.

اما در اکثر داستان ها یک چیز پررنگ است؛ آن هم این که آدم های داستان، بعد از گذراندن مدتی از زندگیشان، به کسی برمی خورند که احتمالا در آینده زندگیشان را تغییر می دهد. این نقطه عطف، معمولا در پایان داستان های کتاب اتفاق می افتد و این امکان را به خواننده می دهد تا زندگی شخصیت ها را وقتی به هم برخوردند، خودشان در ذهنشان بسازند.

چهار قطعه پایانی کتاب داستان نیست و یک جورهایی زندگی نامه شخصی نویسنده است و به گفته نویسنده "این ها اولین و آخرین و نزدیکترین چیزهایی هستند که می توانم درباره زندگی خودم بگویم".

زندگی عزیز، طبق ادعای آلیس مونروی هشتاد ساله، آخرین کتاب اوست. او می گوید: نه این‌که نوشتن را دوست نداشته باشم، اما به نظرم موقعی می‌رسد که حس می‌کنی به جایی رسیدی که دیگر می‌خواهی به زندگی‌ات به شکل دیگری نگاه کنی. و شاید وقتی به سن من برسید، دیگر دلتان نخواهد آن‌قدر تنها باشید که یک نویسنده تنهاست. انگار حس کنی به پایان درستی در زندگی‌ات نرسیدی و بخواهی بیش‌تر اجتماعی شوی.

حالا نمی دانم نویسنده بودن تنهایی می آورد یا برای نویسنده شدن باید تنهایی را انتخاب کرد!



  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 11

هر وقت عبارت "قاچاقچی مواد مخدر" را می شنیدم، یک مرد هیکلی و بلند قد با سبیل های پرپشت و چشم خون افتاده که سر و صورتش را پوشانده تا شناسایی نشود  در ذهنم نقش می بست که در دستش یک اسلحه سنگین گرفته و کامیون حاوی مواد را جابه جا می کند! با آن تصویر ذهنی، حکم اعدامی که برای قاچاق صادر می شد، از شیر مادر حلال ترش بود!

اما واقعیت چیز دیگریست. آمار دقیقی از اعدام ها در دست نیست اما هر سال هزاران نفر به جرم قاچاق اعدام می شوند و در سال های اخیر بیش از هشتاد نود درصد کل اعدام های کشور، مربوط به این جرم بوده است. فکر هم نکنید آن هایی که اعدام شده اند کامیون کامیون جنس وارد و خارج کرده اند؛ نه! با چند گرم از هر ماده مخدری می شود اعدامی شد. در قانون نوع و میزان ماده مخدر کشف شده که حکمش اعدام است آمده.

تصویر ذهنی من از قاچاقچیانی که حکم اعدامشان صادر شده و منتظر اجرا بودند زمانی تغییر کرد که به بهانه یک میزگرد، پای صحبت های خواهر یکی از همین قاچاقچی ها نشستم. این قاچاقچی پسر بیست و چند ساله و تحصیلکرده ولی بیکاری بود که دلش می خواست بتواند خرج زندگی  پدر ومادر و خواهرهایش را درآورد. در همان بار اولی که شیشه جابه جا می کرد، چند گرم از او ضبط شد و در زمان آن میزگرد، منتظر اجرای حکمش بود. خواهرش خیلی چیزها گفت. گفت که چه بلایی سر خانواده های این افراد می آید. گفت که با ده ها خانواده که همین مشکل را داشته اند صحبت کرده و در جریان زندگیشان بوده. گفت که می تواند ثابت کند این مجازات به هیچ وجه بازدارنده نبوده و نخواهد بود. سر شاخه ها هم که احتمالا در ویلاهای خارج از کشورشان نشسته اند و به ریش صادرکننده حکم و اجراکننده اش می خندند و به سختی دست کسی بهشان می رسد.

هفته پیش که شنیدم قرار است این بحث در مجلس مطرح شود، خیلی خوشحال شدم. امیدوارم مجلسی ها بدانند چقدر مهم است که هر چه سریعتر به این وضع رسیدگی شود. امیدوارم اجرای احکام تا زمانی که تکلیف نهایی مشخص نشده متوقف شود؛ که البته بعید است. لعنت به فقر که از هر معضلی حرف می زنیم، تهش می رسیم به او!

آن قدر در خانه از مسائلی که برایم مهم است حرف می زنم، همه حساس شده اند. خبر تصویب فوریت را خودم ندیدم، مائده از تلویزیون شنید و خبر داد. خوشحال شده بود!


پ.ن: میزگرد را اینجا بخوانید.

  • زهرا مهاجری