زَرنوشت

روزنوشت های زهرا مهاجری

زَرنوشت

روزنوشت های زهرا مهاجری

  • ۰
  • ۰

روزنوشت 16

حمید آخوندی را با این که سالها با پدر دوست بود یکی دوبار بیشتر از نزدیک ندیدم. آخرین بار دو سه سال پیش بود که به خواست پدر، با او درباره ناگفته های برنامه "صندلی داغ" به گفتگو نشستم. 

این تهیه کننده سینما خاطرات زیاد و جالبی داشت. هم از عالم سینما، هم تلویزیون، هم دوران دفاع مقدس...

یکی از خاطره هایی که آن روز از جنگ تعریف کرد خوب در ذهنم مانده:

"در عملیات خیبر وقتی وارد جزایر مجنون شدیم، تقریبا روز دوم یا سوم بود که اوضاعمان بد شد. من مجروح شدم . وضعیت خوب نبود و می دانستیم که کسی سراغ ما نمی آید. آرام آرام بلند شد و بادگیری که تنم بود را دور کمرم به شکل دامن بستم. در یکی از کانال ها شروع کردم به حرکت. به جایی که رسیدم که قایق ها منتظر بودند مجروح ها را منتقل کنند. دیدم که تعداد زیادی از مجروح ها را که حال بسیار بدی داشتند چیده بودند تا امدادگران با قایق یا هلیکوپتر سر برسند. همان جا می شنیدم که مجروح ها، با بچه های سالم صحبت می کردند و از اوضاع بدمان در خط مقدم می گفتند. روحیه بچه ها داشت خراب می شد. قرار بود به خط بروند و حال روحیشان با دیدن زخمی ها و شنیدن حرف هایشان به هم ریخته بود. 

باید کاری می کردم تا حال و هوای بچه ها عوض بشود. آن زمان آقای اکبر عبدی یک برنامه ای داشت با اسم بازم مدرسه م دیر شد. تنها چیزی که آن لحظه به ذهنم رسید این بود که چون شباهت ظاهری هم به او داشتم، ادای او را دربیاورم. وقتی توجه بچه ها را به خودم جلب کردم، برای روحیه دادن بهشان با همان بادگیری که به شکل دامن برای خودم درست کرده بودم شروع کردم به حرکات موزون انجام دادن. کلا حال و هوا عوض شد و از ناامیدی چند دقیقه قبل خبری نبود. 

بعدها به خاطر آن رقصیدن برای ما پرونده تشکیل دادند و به دادسرای نظامی آمدیم. می گفتند چرا در جنگ حرکات شنیع انجام دادید. برایشان توضیح دادم که آن گردان را من با همان حرکات نجات دادم. قانع شدند."

امروز، حمید آخوندی از بی دوستان و خانواده اش رفت. ان شاالله کارهای خیری که کرده، دستگیرش شود و با اولیاء خدا همنشین باشد...


پ.ن: قسمتی از مصاحبه ام با او، همان سال اینجا منتشر شد. بخوانید؛ خالی از لطف نیست. در زمان خودش رکورد کلیک همه مطلب هایی که تا آن موقع نوشته بودم را شکست!

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

چهارشنبه ها با کتاب 2

بازار خوبان که برگزیده جایزه جلال هم هست، هشت داستان دارد. اگرچه همه داستان های این مجموعه در یک سطح نیست اما قلم ارش صادق بیگی آنقدر قوی و گیراست که مخاطب را تا پایان داستان هایش  می کشاند.

در اکثر داستان ها، منتظر کشف راز یکی از شخصیت ها باشید. 

بخوانید و از قصه های متنوع بازار خوبان لذت ببرید.


  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت15

دوباره برگشتیم به همان محله. چند روز پیش دوباره همان آناناس فروش را دیدم و صدایش را شنیدم! خاطره چند سال پیش زنده شد. بخوانید: 

آن اوایل که تازه آمده بودیم خانه جدید، صبحهایی که خانه بودم صدای دوره گردی را می شنیدم که صدا و لحن همه ی دوره گردهای دنیا را داشت. با همان لحنِ همه ی دوره گردهای دنیا، پشت بلندگوی دستی اش کشدار داد می زد: "آناناس"!! صدایش زیر بود، به قول خودم زِقٌ(قاف بسیار مشدد). بودند دوره گردهایی که در کوچه مان سبزی و مرکبات و گوجه و سیب زمینی می فروختند ولی این که دوره گردی "آناناس" بفروشد را تا به حال نشنیده و ندیده بودم! هر بار که صدای زیر و زق دوره گرد می آمد، گوش تیز می کردم و می شنیدم که کشیده و کج و کوله می گفت: "آنااااااااااناااااااااس"!


چند ماهی که گذشت، وقتی دیگر به آناناس فروختن دوره گرد عادت کرده بودم، یک بار تصمیم گرفتم بروم پایین ببینم "آناناس" ها را چطوری می فروشد؟ وانت دارد؟ کسی هم به هوای خریدن آناناس از خانه می آید بیرون؟ چه جور آدمهایی آناناس می خرند، آن هم از یک فروشنده دوره گرد؟!


      تا صدایش را از پشت بلندگو شنیدم پریدم پایین. به سمت صدا دویدم و کلی دورتر پیدایش کردم. نزدیک که رسیدم دیدم صاحب صدا، یک وانت سفید خالی دارد و بلندگو را چسبانده به دهانش و کشدار و  پشت سر هم می گوید :"آناناس"! تعجبم ده برابر شد، چون چیزی برای فروش عقب وانت نبود! نتوانستم بی خیال جریان شوم. وقتی که یک گوشه ایستاد، رفتم سمت وانت و زدم به شیشه اش و وقتی شیشه را پایین کشید، گفتم: "چی می فروشی آقا؟" بهت زده از پرسش یکهویی من بلافاصله گفت: "هیچی!" صدایش دیگر آن صدای زیر و زق پشت بلندگو نبود. گفتم: "هیچی نمی فروشی؟! پس چرا می گی آناناس؟" ابروهایش را در هم کشید و گفت: "آناناس؟" کنار دستش یک پسرجوان نشسته بود؛ زد زیر خنده. خودش هم به زور توانست به خودش مسلط شود که نخندد. از خنده ی پسرک و قیافه ی فروشنده دوره گرد فهمیدم خراب کرده ام.


     گفت: "آهن می خرم. توی بلندگو می گم آهن آلات، نه آناناس"! وقتی که از کنار ماشین دور می شدم دوباره پشت بلندگو همان کلمه قبلی را کشیده و کج و کوله گفت. این بار آناناس نبود؛ "آهن آلات" بود! دستی دستی سوژه ی خنده ی یک ماهشان را فراهم کرده بودم!

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت14

چند وقت پیش یکی از معتادهای ترک کرده، داستان تصمیم جدی اش برای ترک را تعریف می کرد. می گفت اوضاعم خیلی بد بود. همه چیزم را از دست داده بودم. خانه، زندگی، خانواده، کار... کارم به کارتن خوابی و جوب های خیابان ها کشیده بود. هر روز که از خواب بیدار می شدم نمی دانستم آن روز به خماری می گذرد یا نئشگی. چیزی برای زدن و خوردن و در نهایت زنده ماندن گیرم می آید یا نه. یک شب از همین شب های پیشروی به سوی نابودی، آن قدر هوا سرد شد که حس می کردم هر لحظه خون در رگ هایم منجمد می شود و قلبم می ایستد. هیچ راهی برای گرم کردن نبود. کمی آن طرف تر از جایی که نشسته بودم، یک سگ خوابیده بود. رفتم طرفش و کنارش دراز کشیدم و در آغوش کشیدمش و با گرمای تنش گرم شدم و هر چقدر تقلا کرد که برود نگذاشتم. صبح که بیدار شدم هوا گرم شده بود و سگ هم رفته بود...

می گفت صبح وقتی به حال دیشبم فکر کردم و خودم را در کنار آن سگ تصور کردم، نتوانستم آن وضع را تحمل کنم. عزمم را جزم کردم و ...

پ.ن: گاهی در زندگی باید یک همچین تلنگرهایی به آدم بخورد؛ حتی اگر آن تلنگر، "تلنگر سگی" باشد!

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 13

این شهرهای شمالی کوهستانی را دیده اید؟ از دور زیبا و دلفریبند و ترکیب رنگ هایشان از دور منظره زیبایی پدید آورده است. اما به این شهرها یا روستاها که وارد شوید، می بینید همان خانه هایی که از دور آن قدر زیبا بوده اند جذابیت خاصی ندارند. یک سری خانه معمولی کنار هم یا با فاصله از همند که قشنگی خاصی در آن ها نیست.

بعضی از آدم ها همینطورند. تنها از فاصله خیلی زیاد جذابیت دارند. وقتی فاصله ات با آن ها را کم می کنی، می فهمی آن چیزی نبوده اند که از دور می دیدی و فکر می کردی. نزدیک شدن به این آدم ها اشتباه است. هم برای شما بد است هم برای آن ها!

فقط ای کاش کنار هر کدامشان یک تابلوی "لطفا نزدیک نشوید" نصب شده بود!

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 12

دو تا خبر که هر دو دیروز مخابره شد آنقدر ذهنم را درگیر کرده که نتوانستم درباره اش چیزی ننویسم. در یکی از خبرها آمده که یک پسربچه ی دوازده ساله سر چندین نفر را در سایت های شرط بندی فوتبال کلاه گذاشته و حالا دستگیر شده و در خبر بعد، یک بچه یازده ساله تحت تاثیر یک بازی خودش را کشته است!

همه مان درباره مضراتی که این فضاها دارند می دانیم و این را هم می دانیم که پیش از ورود هر نوع تکنولوژی به زندگی می بایست اول فهم استفاده از آن یاد گرفته شود؛ همه مان با دیدن بچه هایی که از دو سه سالگی با گوشی و تبلت بازی می کنند تچ تچ می کنیم و با نسل خودمان که بازی هایمان تحرک و فعالیت داشت مقایسه شان می کنیم اما انگار هنوز واقعا مشکل را جدی نگرفته ایم. اتفاق هایی هم که اطرافمان می افتد و از آن ها با خبر می شویم تلنگر جدی بهمان نمی زند و به فکر چاره نمی اندازدمان.

چند وقت پیش که در همین باره با یکی از اساتید دانشگاه مصاحبه می کردم به نکته جالبی اشاره کرد. گفت پژوهشی انجام داده اند روی سی چهل نفر از بچه هایی که خانواده هایشان از غرق شدنشان در فضای مجازی شکایت داشتند. می گفت "فضایی ترتیب دادیم که چند آخر هفته، این بچه ها با پدر یا مادرشان وقت بگذرانند. مسابقه برگزار کردیم، پیک نیک ترتیب دادیم، کوه بردیمشان..."

این استاد دانشگاه می گفت نتیجه ای که این کار داشت این بود که بیش از نود درصد این بچه ها که اغلب در سنین نوجوانی بودند دیگر در طول هفته هم سراغ تبلت و گوشی هایشان مگر در مواقع ضروری نمی رفتند و برای رسیدن آخر هفته ای که بتوانند وقتشان را با خانواده به تفریح و بازی بگذرانند لحظه شماری می کردند.

می دانم سخت است. می دانم همه مشغله دارند و وقتشان پر است. می دانم یک آخر هفته است و استراحت. اما شما را به خدا بیایید سعی کنیم بچه هایمان را از این ورطه تاریک بیرون بکشیم تا قربانی های بیشتری به آمارهای قبلی اضافه نشده. آموزش استفاده از تکنولوژی و ورود به فضای مجازی هم که جای خود دارد.

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

زندگی عزیز، یک مجموعه است با یازده داستان. اتفاق های داستان ها معمولا در شهرهای کوچک می افتد و شخصیت ها، آدم های خاصی نیستند. مونرو در داستان هایش سعی نکرده  قهرمان بسازد. آدم ها از اول تا آخر داستان معمولی می مانند و زندگی معمولی دارند و به نظر می رسد گاهی نویسنده فراموش کرده به غیر از روایت زندگی معمولیشان، برایشان ماجرای خارج از چارچوبی که آن ها را متمایز کند بسازد.

اما در اکثر داستان ها یک چیز پررنگ است؛ آن هم این که آدم های داستان، بعد از گذراندن مدتی از زندگیشان، به کسی برمی خورند که احتمالا در آینده زندگیشان را تغییر می دهد. این نقطه عطف، معمولا در پایان داستان های کتاب اتفاق می افتد و این امکان را به خواننده می دهد تا زندگی شخصیت ها را وقتی به هم برخوردند، خودشان در ذهنشان بسازند.

چهار قطعه پایانی کتاب داستان نیست و یک جورهایی زندگی نامه شخصی نویسنده است و به گفته نویسنده "این ها اولین و آخرین و نزدیکترین چیزهایی هستند که می توانم درباره زندگی خودم بگویم".

زندگی عزیز، طبق ادعای آلیس مونروی هشتاد ساله، آخرین کتاب اوست. او می گوید: نه این‌که نوشتن را دوست نداشته باشم، اما به نظرم موقعی می‌رسد که حس می‌کنی به جایی رسیدی که دیگر می‌خواهی به زندگی‌ات به شکل دیگری نگاه کنی. و شاید وقتی به سن من برسید، دیگر دلتان نخواهد آن‌قدر تنها باشید که یک نویسنده تنهاست. انگار حس کنی به پایان درستی در زندگی‌ات نرسیدی و بخواهی بیش‌تر اجتماعی شوی.

حالا نمی دانم نویسنده بودن تنهایی می آورد یا برای نویسنده شدن باید تنهایی را انتخاب کرد!



  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 11

هر وقت عبارت "قاچاقچی مواد مخدر" را می شنیدم، یک مرد هیکلی و بلند قد با سبیل های پرپشت و چشم خون افتاده که سر و صورتش را پوشانده تا شناسایی نشود  در ذهنم نقش می بست که در دستش یک اسلحه سنگین گرفته و کامیون حاوی مواد را جابه جا می کند! با آن تصویر ذهنی، حکم اعدامی که برای قاچاق صادر می شد، از شیر مادر حلال ترش بود!

اما واقعیت چیز دیگریست. آمار دقیقی از اعدام ها در دست نیست اما هر سال هزاران نفر به جرم قاچاق اعدام می شوند و در سال های اخیر بیش از هشتاد نود درصد کل اعدام های کشور، مربوط به این جرم بوده است. فکر هم نکنید آن هایی که اعدام شده اند کامیون کامیون جنس وارد و خارج کرده اند؛ نه! با چند گرم از هر ماده مخدری می شود اعدامی شد. در قانون نوع و میزان ماده مخدر کشف شده که حکمش اعدام است آمده.

تصویر ذهنی من از قاچاقچیانی که حکم اعدامشان صادر شده و منتظر اجرا بودند زمانی تغییر کرد که به بهانه یک میزگرد، پای صحبت های خواهر یکی از همین قاچاقچی ها نشستم. این قاچاقچی پسر بیست و چند ساله و تحصیلکرده ولی بیکاری بود که دلش می خواست بتواند خرج زندگی  پدر ومادر و خواهرهایش را درآورد. در همان بار اولی که شیشه جابه جا می کرد، چند گرم از او ضبط شد و در زمان آن میزگرد، منتظر اجرای حکمش بود. خواهرش خیلی چیزها گفت. گفت که چه بلایی سر خانواده های این افراد می آید. گفت که با ده ها خانواده که همین مشکل را داشته اند صحبت کرده و در جریان زندگیشان بوده. گفت که می تواند ثابت کند این مجازات به هیچ وجه بازدارنده نبوده و نخواهد بود. سر شاخه ها هم که احتمالا در ویلاهای خارج از کشورشان نشسته اند و به ریش صادرکننده حکم و اجراکننده اش می خندند و به سختی دست کسی بهشان می رسد.

هفته پیش که شنیدم قرار است این بحث در مجلس مطرح شود، خیلی خوشحال شدم. امیدوارم مجلسی ها بدانند چقدر مهم است که هر چه سریعتر به این وضع رسیدگی شود. امیدوارم اجرای احکام تا زمانی که تکلیف نهایی مشخص نشده متوقف شود؛ که البته بعید است. لعنت به فقر که از هر معضلی حرف می زنیم، تهش می رسیم به او!

آن قدر در خانه از مسائلی که برایم مهم است حرف می زنم، همه حساس شده اند. خبر تصویب فوریت را خودم ندیدم، مائده از تلویزیون شنید و خبر داد. خوشحال شده بود!


پ.ن: میزگرد را اینجا بخوانید.

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 10

اگر بخواهم برای چیزی که الان می خواهم بنویسم تیتر بزنم، قطعا عبارت "دهه هفتادی های شگفت انگیز، دهه هشتادی های ترسناک" را انتخاب خواهم کرد.

نمی دانم بازی کلش آو کلنز را می شناسید یا نه؛ از آن نوع بازی های آنلاینیست که امکان چت کردن را هم به اعضا داده. در این یک سال و خرده ای که به جنگ قبایل پیوستم تا به الان، چیزهای عجیب و غریب زیادی دیدم اما هیچکدامشان شگفت انگیزتر از آشنایی با نسل پیش رو نبود. در این بازی، تک و توک از نسل خودم پیدا می شود. دهه شصتی های بخت برگشته ای که همچنان برای بقا و سیر کردن خودشان و زن و بچه شان می جنگند و در خلوتشان وقتی خیلی روزگار سخت گرفت، به این فکر می کنند که نسل سوخته اند...

دهه هفتادی ها اما در بازی کم نیستند. رفتار و حرف زدنشان شباهت خیلی زیادی به دهه شصتی ها دارد و هنوز می شود در کلماتشان احترام و حتی خجالت را پیدا کرد. خیلی زود صمیمی نمی شوند اما راحت حرف می زنند. کوچکترین هایشان در سال های پایانی نوجوانی است و طبق اقتضای سنشان به دنبال شیطنت هستند و پیدا کردن یار! زود دل می بندند و با اولین بی محلی شکست می خورند و بعد از گذشت یک دوره کوتاه، دوباره به حالت اول برمی گردند و دوباره عاشق می شوند و ...

یادم می آید پارسال، یک میزگرد درباره همین دهه هفتادی های شگفت انگیز برگزار کردیم. دو تا جامعه شناس و یک وکیل حاضر در میزگرد، با نظر ما درباره این که دهه هفتادی ها عجیبند هم عقیده بودند. همان جا هم مطرح شد که این نسل، انگار زندگی را خیلی جدی نگرفته. انگار سختی نکشیده و مزه تلخ شکست برایش بی معنی است! وکیلی که در میزگرد حضور داشت می گفت دهه هفتادی ها زود عاشق می شوند و بلافاصله عشقشان به ازدواج می انجامد و به همان سرعت هم به این نتیجه می رسند که طرف به دردشان نمی خورد و طلاق! چیزی که در بین دهه شصتی ها و قبل از آن به دلیل قبح هایی که داشت کمتر دیده می شد و کم بودند آدم هایی که با یک غوره سردیشان کند و با یک مویز گرمیشان. جامعه شناس ها هم از دلایلش گفتند که پیشرفت تکنولوژی، یکی از آن دلایل بود...

این نسل شگفت انگیز، با توجه به ازدواج های زودهنگامشان دارند کم کم دارند پدر و مادر می شوند و نمی توانم تصور کنم بچه هایی که تربیت می کنند قرار است چه طوری بشوند.

برگردیم به بازی! در بازی مذکور دهه هشتادی ها زیادند، خیلی زیاد. شاید هم به نظر من زیاد آمده آن قدر که پررنگ و خاصند! دوازده، سیزده، چهارده و پانزده ساله هایی که وقتی وارد بازی می شوند، منِ سی و دو ساله می ترسم با آن ها حرف بزنم! وقتی حرف می زنند، هیچ ملایمتی در کلماتشان نیست. پررو و بی پروا هستند. خواسته هایشان را بدون خجالت و با اعتماد به نفس زیاد مطرح می کنند و اگر چیزی خلاف میلشان بود، به سرعت واکنش نشان می دهند. کم صبرند و عصبانی. عصبانیتی که متناسب با اتفاقی که برایشان افتاده نیست. فحش هایی که می دهند شرم آور است و بعید می دانم حتی وقتی ده سال از سن فعلی آن ها بزرگتر بودم، بلد بوده باشمشان! همه چیز و همه کس را مسخره می کنند و طوری رفتار می کنند که انگار هیچ چیز در دنیا برایشان مهم نیست جز همین مسخره بازی. اطلاعات علمی و سوادشان به شدت پایین است و با این که سن و سالشان بالا رفته حتی هنوز نه معنی بعضی کلمه ها را می دانند و نه می توانند کلمات را با املای درست بنویسند. از نحوه وقت گذاشتنشان برای بازی هم می توان به این نتیجه رسید که هیچ تفریح، دلمشغولی و کاری جز دست گرفتن گوشی و وقت گذراندن در بازی ها و اپلیکیشن ها (آن هم احتمالا بدون نظارت بزرگتر) ندارند.

این ها همه آن چیزی بود که از دو نسل قبل دستگیرم شده. امیدوارم خیلی هایش درست نباشد که کار آینده سخت خواهد شد...

 

پ.ن: چند وقت پیش همسرم رفته بود مسجد. می گفت وقتی می خواستم کفش هایم را دربیاورم، کمی از نوک کفش روی فرش جلوی مسجد آمد. پسر بچه ای سه چهارساله کنار ایستاده بود و دید که کفش کمی آمده روی فرش. آمد جلویم ایستاد و دستش را به کمرش زد و آمرانه و با صدای بلند گفت: کفشت دیگه روی فرش نیادها؛ بار آخری باشه که بهت می گم. همسرم می گفت قدش فقط کمی از زانویم بلندتر بود! خدا عاقبتمان را با دهه نودی ها ختم به خیر کند!

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 9

 

نیمساعتی می شد که روضه تمام شده بود. همه خانم ها رفته بودند، جز یکی. میانسال بود. روی مبل نشسته بود و چند تا کوسنی گذاشته بود پشتش و با چشم دنبالم می کرد. داشتم کتاب دعاها را از این ور و آن ور اتاق جمع می کردم. نزدیکش که رسیدم، فنجان چای نصفه و نیمه و سرد شده اش را برداشتم و لبخندی تحویلش دادم. گفت: شما دختر صاحبخونه ای؟ سر تکان دادم. گفت: بچه هم داری؟ گفتم: بله. و فنجان را بردم سمت آشپزخانه.

صدایش را بلندتر کرد و گفت: نیاوردیش؟ گفتم: نه. مدرسه ست. چایی بیارم براتون؟

گفت که اگر کمرنگ می ریزم برایش ببرم. چای را تعارف کردم و باز خودم را با جمع و جور کردن دستمال کاغذی های جامانده روی فرش سرگرم کردم.

گفت: من سه تا پسر دارم. به طرفش چرخیدم و باز هم لبخند زدم. گفت: یکیشون ولی رفت. روی نزدیک ترین صندلی نشستم. گفت: دو هفته مونده بود عقد کنه. آه کشید و چادرش را که روی شانه افتاده بود انداخت روی سرش. فکر کردم می خواهد برود. بلند شدم. اما او بلند نشد. همانطور که پایین را نگاه می کرد گفت: دو ساعت قبل از مرگش تلفنی با هم حرف زدیم، گفت زود میام خونه.

نتوانستم ساکت بمانم. گفتم: تصادف کردن؟ نگاهم کرد و دوباره سرش را انداخت پایین: نه. روی ساختمون کار می کرد. از اون بالا افتاد پایین. بلند شدم و خرما تعارفش کردم و گفتم که چایش را بخورد تا سرد نشده. وقتی خواست خرما را بردارد دیدم صورتش خیس خیس است. نزدیکش نشستم. با دستمالی که کف دستش مچاله شده بود بینی اش را پاک کرد.

 گفتم: خدا دو تا پسر دیگه تونو براتون حفظ کنه. دستمال را انداخت توی کیفش. چای را خالی سر کشید و گفت: من وقتی روضه می شنوم، گریه م نمی گیره. فقط برای بچه م گریه می کنم. 

بلند شدم که برایش آب بیاورم. همزمان با من بلند شد؛ کیفش را انداخت روی دوشش و چادرش را روی سر محکم کرد. رفت سمت در. 

گفت: ببخشید که زیاد موندم. 

لبخند زدم. کفشش را پوشید. گفت: می گن چون زیاد براش گریه می کنی، اونور حالش بده. به خاطر همینم هست که هیچ وقت نیومده به خوابم.

در آسانسور را باز کرد و برگشت سمتم و گفت: مادرم دیگه؛ نمی تونم گریه نکنم برای جوونم... رفت توی آسانسور و گفت: فردا هم اگر برنامه باشه میام.

منتظر نماند بگویم فردا هم مراسم داریم یا نه. خداحافظی کرد و در آسانسور رویش بسته شد.

  • زهرا مهاجری