زَرنوشت

روزنوشت های زهرا مهاجری

زَرنوشت

روزنوشت های زهرا مهاجری

۲۳ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روزنوشت 23

❗️رییس جمهور روحانی، از وزیر جدید دادگستری خواست تا سر و سامان دادن به وضعیت حقوق بشر و حقوق شهروندی را در اولویت هایش قرار دهد؛ چیزی که در قانون، از وظایف این وزارتخانه تلقی نمی شود.


❗️این در حالیست که هنوز گزارش ها علیه ایران در زمینه حقوق بشر منتشر می شود و اوضاعمان در دنیا از این لحاظ خوب نیست.


❗️اما آیا این وظیفه جدید به وزارت دادگستری می تواند به وضعیت فعلی حقوق بشر و حقوق شهروندی کمک کند؟

نظرات کارشناسان را بخوانید... 

http://www.khabaronline.ir/detail/701559/society/judiciary


  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 22

یکی به این مادران خوش ذوق، با استعداد، شیک، امروزی و با پشتکاری که توانسته اند با صرف هزینه های زیاد مادی و معنوی کودک خردسالشان را در فضای مجازی به شهرت برسانند و از او یک سلبریتی با صدها هزار فالور بسازند و در ادامه اسپانسر از آتلیه های مختلف گرفته تا مزون لباس کودک برای صفحه کودکشان جذب کنند و پول های آنچنانی به جیب بزنند بگوید که کاری که انجام می دهند، تفاوتی با کاری که پدر و مادر معتاد یک کودک فال و گل فروش سر چهار راه می کنند ندارد و برای هر دو نوع #کودک_کار به یک اندازه باید دل سوزاند...

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 21


همواره در مورد انتشار عکس های فجیع و خشن در رسانه ها دو رویکرد و نظریه وجود داشته. عده ای معتقدند که عکس خبری، چیزی کم از خبر ندارد و هر چه که باشد باید منتشر شود تا واقعیت را آن طور که هست به مخاطب منتقل کند. این افراد می گویند اگر عکس هایی از جنگ، قتل و کشتار و غارت و ... منتشر نشود، احساسات جامعه برانگیخته نمی شود و حساسیت نسبت به آن موضوع خاص  آنطور که باید و شاید ایجاد نخواهد شد.


اما گروه دوم با اعتقاد بر این که "هر راست نشاید گفت" بر این باورند که انتشار عکس های خشن با این که واقعیت را نشان می دهد اما معایبی دارد که از محاسنش پیشی می گیرد.


نمی شود به درستی تشخیص داد که کدام یک از این دو دسته(مخالفان و موافقان انتشار عکس های خشن و فجیع) درست می گویند اما شاید پاسخ به این سوالات قابل تامل است که آیا نمی شود حساسیت عموم نسبت به یک واقعه در جهان را از راهی غیر از انتشار عکس های فجیع و خشن برانگیخت تا واکنش فعال نسبت به اتفاقات ناگوار داشته باشند؟ همدردی با مظلومان جهان صرفا از طریق دیدن عکس هایشان اتفاق می افتد؟ حتی اگر این گونه باشد، انتشار گسترده و مکرر این گونه تصاویر، آن ها را عادی نمی کند؟ مثلا اگر ده روز پشت سر هم عکس پیکرهای سوخته و سر بریده روی زمین را ببینیم، روز دهم حساسیتمان نسبت به عکس مثل روز اول است؟ آیا این حق مخاطب نیست که انتخاب کند چه عکسی را در گوشی یا صفحه مانیتورش ببیند و قبل از باز شدن عکس نباید به او این هشدار را داد که ممکن است فایل باز شده حاوی تصاویر ناراحت کننده باشد؟ فرق دیده شدن این عکس و فیلم ها با دیدن فیلم های خشن هالیوودی چیست؟ مگر نه این که کارشناسان معتقدند بسیاری از خشونت ها و فجایع و جنایات تحت تاثیر دیدن تصاویر خشونت آمیز فیلم های غربی است؟رسانه های گروه های تروریستی که با دقت و وسواس جنایاتشان را مو به مو ثبت و منتشر می کنند، هدفشان اطلاع رسانی در مورد کارهایشان است؟! یا از بازی رسانه ای و تاثیرات انتشار اینطور تصاویر مطلعند و می خواهند به هدفی بالاتر از اطلاع رسانی برسند؟امید، اخلاق می آورد و ناامیدی اخلاق را می کشد؛ دیدن و بازنشر تصاویر خشن آن هم در شرایطی که کاری برای تغییر وضع از دستمان برنمی آید ناامیدی نمی آورد؟


پ.ن: به شخصه از بسیاری از دوستان و آشنایانم شنیده ام که بعد از دیدن فلان عکس تا مدت ها بیمار شده اند و تصویر از جلوی چشمشان دور نمی شده. جامعه شناس ها و روانشناسان بسیاری جزو دسته مخالفان انتشار هر گونه عکس هستند که معتقدند حال روحی جامعه مان خوب نیست. خشونت در لایه های پنهان بسیار بالاست. افسردگی و غم زدگی بیداد می کند. با این تفاسیر، معایب دیدن اینطور تصاویر بیشتر از محاسنش نیست؟


کانال تلگرام من

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت20

وقتی از حقوق کارگر حرف می زنیم ذهنتان فقط نرود سمت کارگران معدن یا کارخانه ها! هر کسی که طبق قانون زیردست یک کارفرما کار می کند و استخدام دولت و سازمان های نظامی نیست، طبق قانون کار، کارگر محسوب می شود و از قوانین کارگر و کارفرمایی تبعیت می کند.

با این که قانون کار در کشور قانونی کامل و جامع است و ادعا می شود که اداره های کار از حقوق کارگران خوب دفاع می کنند، اما به چشم دیده ام چطور کارفرماها از راه هایی قانونی و فراقانونی  حکم را در دادگاه ها به نفع خودشان می چرخانند و از کم اطلاعی کارگر به حق و حقوقش سوءاستفاده می کنند. و باز هم به چشم دیده ام که چطور اطاله دادرسی و سردواندن ها فرد را از گرفتن حقش منصرف می کند...

گاهی واقعا خدا رو شکر می کنم که روز جزایی هم وجود دارد!


این گزارش را بخوانید.

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 19

طرح توزیع مواد مخدر دولتی هم از آن سنگ های بزرگ بود که نشانه و علامت نزدن اند! ولی انصافا موافقان طرح هم حرف های خوبی داشتند برای گفتن. از برآورد نظرات هر دو طرف این طور می شود نتیجه گیری کرد که توزیع مواد مخدر دولتی، یکی از کارهاییست که با اولویت کمتر نسبت به کارهای دیگر، باید در زمینه مواد مخدر انجام شود. البته با ساختار مناسب و برنامه ریزی برای جوانب و حواشی آن.

این گزارش به نظرات موافقان و مخالفان پرداخته. بخوانید.

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 18

کمتر کسی را دیده ام که مانند مه لقا ملاح، بانوی محیط زیست ایران، تا این حد و تا این سن و سال دغدغه محیط زیست داشته باشد و دلش برای این مسائل بتپد.


سه سال پیش برای اولین بار با او گفتگو کردم و حرص خوردنش برای وضعیت فعلی محیط زیست را از نزدیک دیدم و دیدم که چطور در نود و هفت سالگی هر چه توان دارد به کار گرفته تا اندکی اوضاع محیط زیست را بهبود بخشد. خانم ملاح، مهربان بود و صمیمی؛ گرم و جذاب. طوری که چهارساعت تمام توی آن خانه رویایی اش نشستم و حرف هایمان تمام نمی شد!


همان سه سال پیش، اطرافیانش خیلی دلشان می خواست جشن تولد صدسالگی او را بگیرند. خودش می گفت به آن روز نمی رسد. رسید. دیروز برایش تولد گرفتند؛ تولد صدسالگی. صدسالی که اقلا هشتاد سالش صرف محافظت از محیط زیست شده. حیف که امثال او را دیگر نداریم.


پ.ن: گفتگویم با این بانوی کهنسال، حاشیه های پررنگ تر از متنی داشت که اگر عمری باقی بود، آن ها را خواهم نوشت. چیزهایی که برای انتشار در رسانه، یا  خط قرمز بود یا کم اهمیت و بیشتر شبیه به حرفهای در گوشیِ او بود به من. اما گفتگوی منتشر شده در روزنامه را در این لینک می توانید بخوانید...


کانال تلگرام

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت17

این که تعداد معتادهای کشور نسبت به پارسال افزایش داشته، ناراحت کننده است اما آماری که در روز جهانی مبارزه با مواد مخدر منتشر شد، یک نکته خوب داشت آن هم پایین امدن مصرف شیشه در کشور بود.

در این چند سال با کارشناسان بسیاری درباره عوارض مصرف شیشه و بلایی که سر مصرف کننده می آید صحبت کرده ام که صحبت هایشان تاییدی بود بر آمار جنایاتی که شیشه ای ها در اثر سوءمصرف مرتکب می شوند.

در دنیا، علاوه بر همه اقداماتی که در جهت مبارزه با اعتیاد صورت می گیرد، مدیرت مصرف در دستورکار است. به این معنی که سعی می شود مواد مخدر کم خطرتر با قیمت پایین تر و ساده تر در اختیار مصرف کننده قرار بگیرد تا فرد مبتلا به اعتیاد به خاطر هزینه پایین به سراغ مواد پرخطر و یا مصرف تزریقی به جای تدخینی نرود.

اگر با همین روش بشود از مصرف مواد مخدر علی الخصوص صنعتی ها و آمفتامین ها جلوگیری کرد، بلای خانمانسوز اعتیاد کم عارضه تر خواهد بود.


گزارشم در رابطه با مدیرت مصرف را اینجا بخوانید.


کانال تلگرام

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 16

حمید آخوندی را با این که سالها با پدر دوست بود یکی دوبار بیشتر از نزدیک ندیدم. آخرین بار دو سه سال پیش بود که به خواست پدر، با او درباره ناگفته های برنامه "صندلی داغ" به گفتگو نشستم. 

این تهیه کننده سینما خاطرات زیاد و جالبی داشت. هم از عالم سینما، هم تلویزیون، هم دوران دفاع مقدس...

یکی از خاطره هایی که آن روز از جنگ تعریف کرد خوب در ذهنم مانده:

"در عملیات خیبر وقتی وارد جزایر مجنون شدیم، تقریبا روز دوم یا سوم بود که اوضاعمان بد شد. من مجروح شدم . وضعیت خوب نبود و می دانستیم که کسی سراغ ما نمی آید. آرام آرام بلند شد و بادگیری که تنم بود را دور کمرم به شکل دامن بستم. در یکی از کانال ها شروع کردم به حرکت. به جایی که رسیدم که قایق ها منتظر بودند مجروح ها را منتقل کنند. دیدم که تعداد زیادی از مجروح ها را که حال بسیار بدی داشتند چیده بودند تا امدادگران با قایق یا هلیکوپتر سر برسند. همان جا می شنیدم که مجروح ها، با بچه های سالم صحبت می کردند و از اوضاع بدمان در خط مقدم می گفتند. روحیه بچه ها داشت خراب می شد. قرار بود به خط بروند و حال روحیشان با دیدن زخمی ها و شنیدن حرف هایشان به هم ریخته بود. 

باید کاری می کردم تا حال و هوای بچه ها عوض بشود. آن زمان آقای اکبر عبدی یک برنامه ای داشت با اسم بازم مدرسه م دیر شد. تنها چیزی که آن لحظه به ذهنم رسید این بود که چون شباهت ظاهری هم به او داشتم، ادای او را دربیاورم. وقتی توجه بچه ها را به خودم جلب کردم، برای روحیه دادن بهشان با همان بادگیری که به شکل دامن برای خودم درست کرده بودم شروع کردم به حرکات موزون انجام دادن. کلا حال و هوا عوض شد و از ناامیدی چند دقیقه قبل خبری نبود. 

بعدها به خاطر آن رقصیدن برای ما پرونده تشکیل دادند و به دادسرای نظامی آمدیم. می گفتند چرا در جنگ حرکات شنیع انجام دادید. برایشان توضیح دادم که آن گردان را من با همان حرکات نجات دادم. قانع شدند."

امروز، حمید آخوندی از بی دوستان و خانواده اش رفت. ان شاالله کارهای خیری که کرده، دستگیرش شود و با اولیاء خدا همنشین باشد...


پ.ن: قسمتی از مصاحبه ام با او، همان سال اینجا منتشر شد. بخوانید؛ خالی از لطف نیست. در زمان خودش رکورد کلیک همه مطلب هایی که تا آن موقع نوشته بودم را شکست!

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت15

دوباره برگشتیم به همان محله. چند روز پیش دوباره همان آناناس فروش را دیدم و صدایش را شنیدم! خاطره چند سال پیش زنده شد. بخوانید: 

آن اوایل که تازه آمده بودیم خانه جدید، صبحهایی که خانه بودم صدای دوره گردی را می شنیدم که صدا و لحن همه ی دوره گردهای دنیا را داشت. با همان لحنِ همه ی دوره گردهای دنیا، پشت بلندگوی دستی اش کشدار داد می زد: "آناناس"!! صدایش زیر بود، به قول خودم زِقٌ(قاف بسیار مشدد). بودند دوره گردهایی که در کوچه مان سبزی و مرکبات و گوجه و سیب زمینی می فروختند ولی این که دوره گردی "آناناس" بفروشد را تا به حال نشنیده و ندیده بودم! هر بار که صدای زیر و زق دوره گرد می آمد، گوش تیز می کردم و می شنیدم که کشیده و کج و کوله می گفت: "آنااااااااااناااااااااس"!


چند ماهی که گذشت، وقتی دیگر به آناناس فروختن دوره گرد عادت کرده بودم، یک بار تصمیم گرفتم بروم پایین ببینم "آناناس" ها را چطوری می فروشد؟ وانت دارد؟ کسی هم به هوای خریدن آناناس از خانه می آید بیرون؟ چه جور آدمهایی آناناس می خرند، آن هم از یک فروشنده دوره گرد؟!


      تا صدایش را از پشت بلندگو شنیدم پریدم پایین. به سمت صدا دویدم و کلی دورتر پیدایش کردم. نزدیک که رسیدم دیدم صاحب صدا، یک وانت سفید خالی دارد و بلندگو را چسبانده به دهانش و کشدار و  پشت سر هم می گوید :"آناناس"! تعجبم ده برابر شد، چون چیزی برای فروش عقب وانت نبود! نتوانستم بی خیال جریان شوم. وقتی که یک گوشه ایستاد، رفتم سمت وانت و زدم به شیشه اش و وقتی شیشه را پایین کشید، گفتم: "چی می فروشی آقا؟" بهت زده از پرسش یکهویی من بلافاصله گفت: "هیچی!" صدایش دیگر آن صدای زیر و زق پشت بلندگو نبود. گفتم: "هیچی نمی فروشی؟! پس چرا می گی آناناس؟" ابروهایش را در هم کشید و گفت: "آناناس؟" کنار دستش یک پسرجوان نشسته بود؛ زد زیر خنده. خودش هم به زور توانست به خودش مسلط شود که نخندد. از خنده ی پسرک و قیافه ی فروشنده دوره گرد فهمیدم خراب کرده ام.


     گفت: "آهن می خرم. توی بلندگو می گم آهن آلات، نه آناناس"! وقتی که از کنار ماشین دور می شدم دوباره پشت بلندگو همان کلمه قبلی را کشیده و کج و کوله گفت. این بار آناناس نبود؛ "آهن آلات" بود! دستی دستی سوژه ی خنده ی یک ماهشان را فراهم کرده بودم!

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت14

چند وقت پیش یکی از معتادهای ترک کرده، داستان تصمیم جدی اش برای ترک را تعریف می کرد. می گفت اوضاعم خیلی بد بود. همه چیزم را از دست داده بودم. خانه، زندگی، خانواده، کار... کارم به کارتن خوابی و جوب های خیابان ها کشیده بود. هر روز که از خواب بیدار می شدم نمی دانستم آن روز به خماری می گذرد یا نئشگی. چیزی برای زدن و خوردن و در نهایت زنده ماندن گیرم می آید یا نه. یک شب از همین شب های پیشروی به سوی نابودی، آن قدر هوا سرد شد که حس می کردم هر لحظه خون در رگ هایم منجمد می شود و قلبم می ایستد. هیچ راهی برای گرم کردن نبود. کمی آن طرف تر از جایی که نشسته بودم، یک سگ خوابیده بود. رفتم طرفش و کنارش دراز کشیدم و در آغوش کشیدمش و با گرمای تنش گرم شدم و هر چقدر تقلا کرد که برود نگذاشتم. صبح که بیدار شدم هوا گرم شده بود و سگ هم رفته بود...

می گفت صبح وقتی به حال دیشبم فکر کردم و خودم را در کنار آن سگ تصور کردم، نتوانستم آن وضع را تحمل کنم. عزمم را جزم کردم و ...

پ.ن: گاهی در زندگی باید یک همچین تلنگرهایی به آدم بخورد؛ حتی اگر آن تلنگر، "تلنگر سگی" باشد!

  • زهرا مهاجری