زَرنوشت

روزنوشت های زهرا مهاجری

زَرنوشت

روزنوشت های زهرا مهاجری

۲ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روزنوشت14

چند وقت پیش یکی از معتادهای ترک کرده، داستان تصمیم جدی اش برای ترک را تعریف می کرد. می گفت اوضاعم خیلی بد بود. همه چیزم را از دست داده بودم. خانه، زندگی، خانواده، کار... کارم به کارتن خوابی و جوب های خیابان ها کشیده بود. هر روز که از خواب بیدار می شدم نمی دانستم آن روز به خماری می گذرد یا نئشگی. چیزی برای زدن و خوردن و در نهایت زنده ماندن گیرم می آید یا نه. یک شب از همین شب های پیشروی به سوی نابودی، آن قدر هوا سرد شد که حس می کردم هر لحظه خون در رگ هایم منجمد می شود و قلبم می ایستد. هیچ راهی برای گرم کردن نبود. کمی آن طرف تر از جایی که نشسته بودم، یک سگ خوابیده بود. رفتم طرفش و کنارش دراز کشیدم و در آغوش کشیدمش و با گرمای تنش گرم شدم و هر چقدر تقلا کرد که برود نگذاشتم. صبح که بیدار شدم هوا گرم شده بود و سگ هم رفته بود...

می گفت صبح وقتی به حال دیشبم فکر کردم و خودم را در کنار آن سگ تصور کردم، نتوانستم آن وضع را تحمل کنم. عزمم را جزم کردم و ...

پ.ن: گاهی در زندگی باید یک همچین تلنگرهایی به آدم بخورد؛ حتی اگر آن تلنگر، "تلنگر سگی" باشد!

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 13

این شهرهای شمالی کوهستانی را دیده اید؟ از دور زیبا و دلفریبند و ترکیب رنگ هایشان از دور منظره زیبایی پدید آورده است. اما به این شهرها یا روستاها که وارد شوید، می بینید همان خانه هایی که از دور آن قدر زیبا بوده اند جذابیت خاصی ندارند. یک سری خانه معمولی کنار هم یا با فاصله از همند که قشنگی خاصی در آن ها نیست.

بعضی از آدم ها همینطورند. تنها از فاصله خیلی زیاد جذابیت دارند. وقتی فاصله ات با آن ها را کم می کنی، می فهمی آن چیزی نبوده اند که از دور می دیدی و فکر می کردی. نزدیک شدن به این آدم ها اشتباه است. هم برای شما بد است هم برای آن ها!

فقط ای کاش کنار هر کدامشان یک تابلوی "لطفا نزدیک نشوید" نصب شده بود!

  • زهرا مهاجری