زَرنوشت

روزنوشت های زهرا مهاجری

زَرنوشت

روزنوشت های زهرا مهاجری

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روزنوشت 9

 

نیمساعتی می شد که روضه تمام شده بود. همه خانم ها رفته بودند، جز یکی. میانسال بود. روی مبل نشسته بود و چند تا کوسنی گذاشته بود پشتش و با چشم دنبالم می کرد. داشتم کتاب دعاها را از این ور و آن ور اتاق جمع می کردم. نزدیکش که رسیدم، فنجان چای نصفه و نیمه و سرد شده اش را برداشتم و لبخندی تحویلش دادم. گفت: شما دختر صاحبخونه ای؟ سر تکان دادم. گفت: بچه هم داری؟ گفتم: بله. و فنجان را بردم سمت آشپزخانه.

صدایش را بلندتر کرد و گفت: نیاوردیش؟ گفتم: نه. مدرسه ست. چایی بیارم براتون؟

گفت که اگر کمرنگ می ریزم برایش ببرم. چای را تعارف کردم و باز خودم را با جمع و جور کردن دستمال کاغذی های جامانده روی فرش سرگرم کردم.

گفت: من سه تا پسر دارم. به طرفش چرخیدم و باز هم لبخند زدم. گفت: یکیشون ولی رفت. روی نزدیک ترین صندلی نشستم. گفت: دو هفته مونده بود عقد کنه. آه کشید و چادرش را که روی شانه افتاده بود انداخت روی سرش. فکر کردم می خواهد برود. بلند شدم. اما او بلند نشد. همانطور که پایین را نگاه می کرد گفت: دو ساعت قبل از مرگش تلفنی با هم حرف زدیم، گفت زود میام خونه.

نتوانستم ساکت بمانم. گفتم: تصادف کردن؟ نگاهم کرد و دوباره سرش را انداخت پایین: نه. روی ساختمون کار می کرد. از اون بالا افتاد پایین. بلند شدم و خرما تعارفش کردم و گفتم که چایش را بخورد تا سرد نشده. وقتی خواست خرما را بردارد دیدم صورتش خیس خیس است. نزدیکش نشستم. با دستمالی که کف دستش مچاله شده بود بینی اش را پاک کرد.

 گفتم: خدا دو تا پسر دیگه تونو براتون حفظ کنه. دستمال را انداخت توی کیفش. چای را خالی سر کشید و گفت: من وقتی روضه می شنوم، گریه م نمی گیره. فقط برای بچه م گریه می کنم. 

بلند شدم که برایش آب بیاورم. همزمان با من بلند شد؛ کیفش را انداخت روی دوشش و چادرش را روی سر محکم کرد. رفت سمت در. 

گفت: ببخشید که زیاد موندم. 

لبخند زدم. کفشش را پوشید. گفت: می گن چون زیاد براش گریه می کنی، اونور حالش بده. به خاطر همینم هست که هیچ وقت نیومده به خوابم.

در آسانسور را باز کرد و برگشت سمتم و گفت: مادرم دیگه؛ نمی تونم گریه نکنم برای جوونم... رفت توی آسانسور و گفت: فردا هم اگر برنامه باشه میام.

منتظر نماند بگویم فردا هم مراسم داریم یا نه. خداحافظی کرد و در آسانسور رویش بسته شد.

  • زهرا مهاجری
  • ۰
  • ۰

روزنوشت 8

مثل ایمانی که کفر شخص پیغمبر به بادش داده باشد...


پ.ن: امروز؛ روز جهانی بلایای طبیعی

میزگرد سه چهارساعته مان که پارسال چنین روزی با دکتر زارع عجیب و غریب، دکتر شعاعی بدبین و کمی بداخلاق، دکتر تقی زاده آرام و متین و دکتر ترابی مودب برگزار شد را اینجا بخوانید. اگر همه اش را توانستید بخوانید جایزه دارید :)

  • زهرا مهاجری